مناجات با خدا

میگویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت:
تو را دوست دارم.
یوسف گفت: ای جوانمرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟
از این دوستی مرا به بلا افکنی
و خود نیز بلا بینی!
پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،
او بیناییاش را از دست داد.
و من به چاه افتادم.
زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد
و من مدتها زندانی شدم.
اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،
تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .
دوستان عزیز از لینک های زیر هم دیدن فرمایید.
مناجات با خداوند : کلیک بفرمایید
داستان های کوتاه و آموزنده :کلیک بفرمایید
+ نوشته شده در شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۲ ساعت 11:25 توسط مهدی صادقی
|